مردم کی میخوان خودشون و توانایی و صلاحیت خودشون رو باور کنن و دست از این توهین به خودشون بردارن که میگن: « از همه خانوما میخوام بهم رای بدن» یا «از همه همشهریام میخوام بهم رای بدن»؟
یعنی فکر میکنم اگه نخوایم بگیم بالا اومدن و انتخاب بعضی از این مسئولان کم برخوردار از شعور و انسانیت که به مردم توهین میکنن یا نمک به زخم میپاشن و هیچ خاصیتی هم عملا ندارن، قشنگ حاصل چنین دیدگاه های فضایی هستن!، قطعاً اینکه هنوز چنین باورهایی در این سطح «وجود» داره بخوبی نشون میده که هنوز سخن گفتن از «رای هوشمندانه» زوده! حالا در هر عرصه ای!
#عصر_جدید
ژرفانوشت بیست و سوم - گام های سه گانه Triple Steps
جرقه از:
1- "مشکل با مرد صاحب خونه. زیاد اونجا نمی مونم. آدرس جدید بزودی."
2- "جزئیات دیده نشده"
3- "-اون جمجمه است؟/ -دوستمه! وقتهایی که میگم: دوستم!"
موسیقی پیشنهادی جهت مطالعه:
پس از دیدن علامت (1 ♫ ) پلی کنید : دانلود
پس از دیدن علامت (2 ♫ ) پلی کنید : دانلود
- جان: ".مری درباره ی من اشتباه میکرد.اون فکر میکرد که اگر تو خودت رو در معرض آسیب بذاری من.من میام که نجاتت بدم. یا همچین چیزی ولی من این کارو نکردم. نه تا وقتی که اون بهم گفت."
- شرلوک: "ببخشید، ولی داری در حق خودت کملطفی میکنی من آدمای زیادی رو تو این دنیا شناختم و دوستای خیلی کمی پیدا کردم. ولی میتونم با اطمینان خاطر بگم که."
- جان[رو به مری]: ".من آدمی نیستم که فکر میکنی بودم من اون آدم نیستم هرگز نمیتونستم باشم. ولی نکته همینه. تمام نکته همینه:. آدمی که تو فکر میکردی من هستم،. آدمیه که دلم میخواد باشم!"
- مری: ".خب!. ««جــــــان واتـــــــــسون!»». بتمرگ سر خونه و زندگیت دیگه! :)"
***
شرلوک هم مثل مری فکر میکرد. دوست خوب همینه. کسی که همیشه تو رو بهتر از اونی که هستی میبینه. که باعث میشه دلت بخواد همونی باشی که اون فکر میکنه هستی. ««جــــــــان واتـــــــــــــــسون»»
مطلبی از "آبشار رایچن باخ"
و "اندر زیبایی های کارآگاه دروغگو - 10"
امشب میخوام یکی از زوایایی که مدتها بود میخواستم بهش اشاره کنم رو براتون بنویسم. یکی دیگه از نکات تکنیکی فیلم سازی که در "شرلوک" رعایت شده و اون رو بسیار حرفه ای و برجسته میکنه. برای درک بهتر این موضوع، ابتدا یک توضیح مختصر درباره ی "برخی نکات درباره ی زوایای فیلم برداری" میدم. بفرمایید :)
ادامه مطلبسکوت شب همه جا را فرا گرفت.
تاریکی، روی هیاهوی روزانه، لحاف کشید.
چشمهایی که به ستاره ها خیره شده بودند، زیر این نور آبی دودو میزدند.
کم کم لالایی جیرجیرکها هم منحنی هیپنوتیزم باد و رقص شاخه های درختان را به بی نهایت میبرد.
پلک میزدم.
پرده ای سیاه پایین می آمد و سپس بالا میرفت و آسمان را دوباره نمایان میکرد.
تا لحظه ای که نمیدانستم
آخرین فرودش خواهد بود.
(قصر ذهن من-6) / (این مطلب، کمی طولانی هست. اما امیدوارم ازش لذت ببرید :))
ادامه مطلب
درباره این سایت